ساز چشمانم غمگین است و ذهنم پر ازسؤال بی جواب. به خود نهیب می زنم: به راستی به کجا چنین “بی اعتنا ” !…
پرده ی اول:
از ماشین پیاده شد، در آینه ی ماشین خود را نگریست، دستی به روسری اش کشید و لبخندش را با آینه به اشتراک گذاشت. با همسرش مشاجره کوتاهی کرد و ” بی اعتنا ” با هم از آنجا دور شدند. چشمانم بی فرمان من، به سمت ماشین خیره شد و کنجکاوانه امتداد نگاه مرد را جستجو نمود…
وای خدای من! کودکی در صندلی عقب ماشین خوابیده بود، کودکی که هنوز پاهایش جاذبه ی زمین را لمس نکرده بود. معصومانه و آرام، حبس خود را سپری می کرد بی هیچ گناهی اسارتش را با خواب به دست دریای ساکن لالایی کودکانه سپرده بود…
پرده ی دوم:
غروب یک روز سبز بهاری، هم قدم سبزه های عقیق و الماس شکوفه های درختان شدم. در گوشه ای از پارک کودکانی پرخروش و شاد مشغول بازی، پرنده ی خیالم را به آشیانه ی دوردست کودکی هایم پرواز داد. هنوز در آسمان افکارم به پرواز نیامده، رشته ی افکارم از هم گسست و نگاهم کمی آن طرف تر معطوف به پسرکی شد با قامتی سرخ پوش از مردعنکبوتی. گریه هایش با خروش بوق های ممتد و شلوغ خیابان درهم آمیخته بود. با کوبیدن پاهایش بر پیاده رو، قهرش را ملتمسانه به عابرین می فهماند. انگار طلبش را با ترحم از دادگاه عابرین خیره به اشکهایش خواستار بود. مادرش ” بی اعتنا ” به طنین اعتراضات کودک، باخشم نهفته ی چشمانش امر به سکوت و همراهی داشت. پسرک همچون سربازی شکست خورده در جنگ، مجاب به پذیرفتن اسارت رفتن با مادر شد. راهی شد اما نگاهش به سمت اسباب بازی فروشی، عقب را می نگریست و پاهایش با نارضایتی به سمت جلو، بافاصله با مادرهمراه شد…
پرده ی سوم:
با غروری سنگین نماد آزادی زیبا و سمبل دیارم را طی می کنم. بر صعود پله ها مخمل زیبای آبیدر را نگریسته، با تکه ای از بهشت آن، برای خاطرات نیامده ام تن پوشی سبز ترسیم می کنم. در حال انس با آرامش حاصل از آن، به ناگاه لبخندی را که می رفت به میزبانی لحظه هایم قبول کنم بر لبانم خشکید. در فراسوی قدمهایم زانوی غم به بغل، برکف آهن سخت آرمیده بود! تنش بازمانده ی آتشی بود که لهیب آن دلها را می سوزاند، چشم را یارای نگریستن نبود، دستهای کوچکش خیره به نگاه “بی اعتنای” عابرین روی پل بود. هرگاه دیدگانم نظاره گر کودکی می شود که به جای نشستن بر روی نیمکت کلاس، خود را بر سنگ و آهن این شهر سنگدل جای می دهد، چراهای بی جوابی در ذهنم نقش می بندد. کاش می شد زیرانداز آهنی را برایش پرنیانی از دنیای کودکانه کرد. نگاه معصومانه و قانعش را معطوف به اسکناس های مچاله و سکه های سیاهی کرد که رفته رفته سهمش از دنیای عابرینی بود که هر روز بر ترازوی سنگین آرزوهای خیالی او، در آرزوی بی وزنی خود، مسیر پل را به زمین می رسانند…
پرده ی چهارم:
در حال یافتن واژگانی برای جدول، نگاهم بر چشمای نافذش خیره ماند. مروارید غلطان اشک، صورت زیبایش را به اسارت خود درآورده و التماس های کودکانه اش در دل مادر، بی اثر. با تبسمی سعی بر قحطی اشک چشمانش می کنم، سکوت می کند. کنجکاوانه به دستهای مادر می نگرم. نمی دانم چیست آنچه بر صفحه ی بی جان گوشی در دستش غنوده، که او را در خود غرق نموده و اینگونه با ” بی اعتنایی ” دنیای پر از خواهش و نگاه قانع دختر چشم انتظارش را رها، و توجهش را به دنیای پر از دروغ و دلخوشی های پوچ آن برتری داده. لحظه ای شاید قلبش برای ستایش ، مسنددار این روزهای گوشی هایمان ایستاده!…
چند صباحی است زمانیکه در دنیای مجازی شناور می شویم و به هر جایی که رجوع می کنیم یک نام و تصویر آشنا را به تکرار می بینیم و برای لحظاتی با ” بی اعتنایی ” غریبه می شویم. ستایش در قاموس واژگان، نمودی است از زیبایی و آرامش اما این روزها آنقدر دردآور است که دل سنگ را بسان قاصدکی رها در دست باد، به دوردست هایی در همین نزدیکی می فرستد. دردآورتر اینکه این بار فریب، تجاوز و قتل زائیده ی روح ناآرام کسی است که خود هنوز در پیاده روهای کودکی جولان می داد. به کدام هجای قاموس عدالت باید پناه برد تا بتوان خشم حاکم بر پیکر امثال ستایش ها را به درستی بیان نمود !؟ می پنداریم همین که سکاندار کشتی خود و دلخوش به فانوس دریای خیال خود هستیم نقشی در اقیانوس پرتلاطم دنیای امروز نداریم غافل از اینکه ناخدایانی هستیم که گوشه چشمی از سر وظیفه و انسان بودن ما می تواند قایق های نیازمند به توجه را به ساحل امن انسانیت رهنمون باشد.
کجا را باید نگریست! هر قدر هم که زیبایی ها و خواستنی ها در ویترین های جذاب و رنگین کمان این شهر حاکم باشد اما باز نمی تواند دلیلی بر ” بی اعتنایی ” به لمس دستهای کوچک کودکان باشد. به دنیای آدم بزرگها سرک نمی کشم، اما کودکان جای سوال دارند، فرشتگانی که آن قدر از زندگی سیر هستند که تنها راه خلاصی خود را در مرگ و نیستی و تسلیم شدن به طنابی که راه نفس کشیدن را بر آنها سد می کند، می بینند و هر از گاهی می شنویم و می بینیم که “کودکی خود را حلق آویز نمود ” ، ” کودکی به زندگی خود خاتمه داد”، “کودکی مورد تجاوز قرارگرفت”… نکته قابل تأمل اینست که گاهی این نبودن ها و مرگها ماحصل اراده ی کودک نیست و برگرفته از نهایت خشم و عصیانی است آنی، که آشنا و غریبه های بریده از دنیا، طفل بی گناه و کودک معصومی را روانه ی دیار مرگ می کند. کودک آزاری همان نگاه سرشار از خشمی است که بر پیکر کودک نظاره می شود همان وادار به سکوت هایی است که به دنیای پرجنب و جوش کودک تحمیل می شود، همان نگاههای ” بی اعتنا ” است که هر روز از جانب ما روانه ی افق چشمان مطالبه گر کودکان می شود، همان حکم هایی است که بر دل کاغذهای بی جان نقش بسته اما در دل سنگ برخی از آدمها، هیچ نشانی از عطوفت و ” اعتنا ” یافت نمی شود. با زبانی خودمانی تر، بدرفتاری با کودک در هر شکل ممکن آن؛ مصداقی از کودک آزاری است. با وجود شواهد گوناگون موجود، این روزها در شبکه های اجتماعی و تعاملات روزمره شاهد شیوع بدرفتاری به ویژه در کودکان سیر صعودی دارد. خلأ موجود در زمینه ی حقوق کودک، افراد و به ویژه آشنایان را به گسترش خشونت علیه کودکان واداشته که این مهم نیازمند بسیج افکار عمومی و مداخله ی سازمانها و نهادهای مرتبط با حقوق کودکان می باشد. توجه به خصوصیات روحی و جسمی کودکان در خانواده و آگاهی والدین و اطرافیان کودک به واسطه ی مشکلاتی که بعدها در قالب مسائل اجتماعی نمود پیدا می کند حائز اهمیت می باشد. بیائید دنیای کوچک اما بی انتهای کودکان را دستان مهربان و ذهن مددکار خود به حضور دعوت کنیم و رهگذری نباشیم که ” بی اعتنا ” از کنار سایه های هم گام بر میدارند.
کژال ملکی | مددکار اجتماعی