قطعاً همه ما اولین روزی که مددکار صدایمان زدند را خوب به یاد داریم. جوانی پر انرژی و سرشار از شور مددکاری، کم تجربه، خلاق با ذهنی پر از ایده هایی که به نتیجه آن ها ایمان داشتیم.
ما مددکاران
به راستی چقدر توانستیم ایده های خودمان را به فعلیت برسانیم؟ چقدر از نتیجه فعالیتمان راضی هستیم؟ کدام مددکاری توانسته است به هدف خود نزدیک شود؟ مگر نه این که همه ما قرار بود بعنوان مددکار اجتماعی به کنترل و پیشگیری از آسیب های اجتماعی و رشد و توسعه جامعه مان کمک کنیم؟ چرا با وجود این همه سازمان های عریض و طویل نتوانستیم خیلی از این آسیب ها را کنترل کنیم؟
از زبان یک مددکارمی توان گفت: واقعیت با آرمان هایی که در ذهن ماست بسیار متفاوت است.
متاسفانه بسیاری از مدیران هنوز به کار علمی اعتقادی ندارند. مدیرانی که از حوزه های دیگر وارد حوزه مددکاری اجتماعی شده و فقط به بر آمار تکیه می کنند و نتیجه عملی فعالیت ها برایشان زیاد مهم نیست. مدیران و گاهاً مددکارانی که به هدف خود اعتقاد ندارند چه برسد که بخواهند به آن ها پایبند باشند و یا برای آن تلاش کنند.
قانونگذارانی که در اکثر موراد درک صحیحی از واقعیت های اجتماع نداشته و درگیر بروکراسی و سیاست بازی شده و از شعارهای عمدتاً اجتماعی و به ظاهر تغییر جویانه خود دور شده اند. قانون هایی که علی رغم محتوای بسیار عالی در اجرا لنگ می زنند و نظارتی که باید بر اجرای آنها باشد و کم رنگ است.
ما مددکاران؟
پای صحبتش که می نشینی حس میکنی در جریان یک تحول عظیم اجتماعی قرار داری که قرار است مددکاران، سکان داران هدایت آن باشند. بیشتر که حرف می زنند متوجه سنگینی باری که بر دوش دارند و طاقت فرسا بودن راه اصلاحات اجتماعی می شوی و بیشتر که صحبت می کنند متوجه می شوی که پیمودن این راه کار هر کسی نیست. وقتی که سفره دلشان باز می شود می فهمی که آن طور که باید وشاید نمی توانند کار کنند. ناخود آگاه متوجه می شوی که با مددکار روز اول خیلی تفاوت دارد. خستگی، عدم رضایت شغلی، فرسودگی شغلی، عدم تأمین مالی، سنگ هایی که بروکراسی جلو پایشان قرار داده و دلزدگی حرفه ای که گریبان اکثر آن ها را گرفته است.
بدنبال مقصر نیستند و اکثراً بدنبال راه حل هستند. چه کسی جز مددکاران می توانند التیام بخش رنجی باشد که ایشان متحمل اند؟ رنجی که از عدم توانایی در حل مشکلات شغلی می کشند. رنجی که از نارضایتی شغلی می کشند و رنجی که گاهی از شکست در برنامه هایشان می کشند و روز به روز افق دید ان ها را محدودتر می کند.
مددکاری را میشناسم که نزدیک بازنشستگی است. هنوز نتوانسته نیازهای اولیه خودش را تأمین کند. ناراضی است از عمری که در مددکاری گذاشته و افسوس روزهایی را می خورد که می توانسته بهتر سپری کند. در روزهای آخر هنوز تلاش می کند تا خودش را ثابت کند؟ حتی اگر شده به خودش ثابت کند. هنوز خوشحال می شود وقتی مشکلی از کسی حل می شود و هنوز با تمام وجود وقت می گذارد برای مددجویان. دوستش دارم چون صادق است. مددکار یعنی همین.
یک بار از خودمان بپرسیم که چرا مددکار شدیم. قطعاً پاسخ های جالبی به خودمان می دهیم.
به امید روزهای خوب برای تمام مددکارن
محمد چیری | مددکار اجتماعی
روز جهانی مددکاری اجتماعی 2016