ساعت از ١٠ شب گذشته و باران میبارد. قرار نبوده که دور این میز نشسته باشیم. کاملا اتفاقی پشت این میز نشستهام و میوهها را قطعه قطعه میکنم و در بشقابهای چینی میچینم و جلویشان میگذارم. صندلیها پلاستیکی است و دو میز به نظم چیده شده. زنها یکیدرمیان پشت میز نشستهاند و به صدای باران گوش میکنند. صدای بازی کودک چهار ماهه جمیله که مهربانو نام دارد هم، به گوش میرسد. مهربانو در خیابان به دنیا آمده و حالا بین این همه زن که هرکدام دورههای پاکیشان را چوبخط میکشند، زندگی میکند. یکی از زنها میگوید: «نمیدانم واقعا فرقی بین ما و مادرشان میگذارد یا نه. اما حس میکنیم در آغوش هرکدام از ما امنیت دارد». روروکی که مهربانو در آن سوار است، تروتمیز و نو بهنظر میرسد. لباسهایش هم مناسب است. لباسهای زنان هم مناسب بهنظر میرسد. از هرسنی بین آنها میبینم. از ٨٠ سال تا ١٧ سال. به گفته خودشان خیالشان از جایی که حالا در آن هستند، راحت است و همین ممکن است مدت پاکبودنشان را به ابد برساند …
آنها میگویند از دیوار بیزارند. از درهای بسته میترسند و شلترها و گرمخانهها و کمپهای شهرداری را دوست ندارند. قرار است دلیل شکستخوردن چندین باره طرحهای شهرداری را از زبان زنانی بشنوم که خود بارها این طرحها را تجربه کردهاند. لادن یکی از آنهاست. در ازای قولگرفتن پیداکرد نوهاش علیرضا، قول میدهد که حرف بزند. عصازنان به سالن آمده و کنارم مینشیند. سیگارش را در زیرسیگاری خاموش میکند. صورتی سبزه و با ابهت دارد و باوجود دندانهای خراب و چشمهای کمسو میشود رد کهنه زیباییاش را پیدا کرد. سینهاش را صاف میکند و میگوید: «لادن هستم، یک معتاد. حدود ٢١ سال کارتنخواب پارک دروازه غار و حقانی بودم. در این ٢١ سال، شاید هرروز، شاید یکروزدرمیان، مأموران میآمدند، وسایلمان را آتش میزدند. خیلی اذیت میشدیم. یعنی زنان کارتنخواب زندگی نکردند …».
لادن هنوز هم بغض میکند … یعنی بااینکه رنجکشیدن بخش جدانشدنی زندگی اوست؛ اما با یادآوری این رنج هرروزه میتواند باز هم گریه کند. او از ششسالگی معتاد بوده و هر جور مخدری را مصرف کرده، حالا دوسال است که پاک است و در آستانه ٦٤ سالگی زندگیاش سادهتر میگذرد. او قصهاش را اینطور ادامه میدهد: «ما را هر روز میگرفتند و میبردند گداخانه لویزان و روی کاشیهای سرد مینشاندند. آدمهای روانی، سالمندان، کسانی که نمیتوانستند ادرار و مدفوعشان را هم نگه دارند هم، در کنار ما بودند. روزی چهار نخ سیگار سهمیه روزانه ما بود که اعتیاد ١٠-١٥ ساله داشتیم. من که لگنم شکسته بود و نمیتوانستم کار خودم را انجام دهم؛ برای همین سهمیه سیگار هم مجبور بودم که پیرزنها را پوشک کنم و یا به دستشویی ببرم و لگنشان را خالی کنم. در تمام این سالها فقط در جنگ بودیم. من از بچگی معتاد بودم؛ اما تا ٤٠ سالگی کارتنخوابی نکرده بودم. بچه هم داشتم که مرد …».
لادن کمپهای زیادی را تجربه کرده، شفق، خاوران، اسلامشهر، لویزان و زندان … او میگوید: «من ١٠٢ بار تجربه ترک دارم، یعنی ١٠٢ بار رفتهام گداخانه. زندان قصر شرف داشت به کمپها و گداخانهها. زندانها خیلی خوب بودند. هم دکتر بود، هم بهداشت بود، هم روابطمان دوستانه بود، همه همدرد بودیم. اما لویزان و گداخانه اصلا به درد ما نمیخورد. گداخانه آنجایی است که شهرداری میبرد. همانجایی که یک روز میبرند تا ترک کنید و بعد ٢١ روز ولت میکنند. صبح ولت میکنند و هنوز مهر آزادی روی دستت است و باز که به پارک برمیگشتی با لگد میبردند گداخانه».
لادن میگوید تجهیزات این کمپها فقط در حدی بود که نمیریم. شپش جانمان را میگرفت و توهین هم به حد اعلای خود میرسید… این کمپها جای دربسته است و هواخوری ندارد. ما از در بسته بیزاریم، از دیوار بیزاریم. کسی باور نمیکند که اگر درها باز باشد و کسی واقعا بخواهد ما را ترک بدهد، ما فرار نمیکنیم. اما اینها فقط میخواهند ما را جمع کنند. ما آشغالیم که شهرداری وظیفه جمعآوری ما را برعهده دارد! آنقدر وضعیت یکی از این کمپها بد بود. همین کمپهایی که تازگیها زنهای کارتنخواب را به آنجا بردهاند که یکی از دوستانمان خودش را از پشتبام به پایین پرت کرده. یعنی ترجیح داده بمیرد اما آنجا زندگی نکند…». نیره یکی دیگر از آنهاست. ٤٢ ساله و از ١٧ سالگی معتاد بوده. او در آستانه هفتمین ماه پاکی میگوید: یادم میآید وقتی در پارک حقانی بودم، خواهرم اصرار داشت به کمپ شفق بروم؛ اما آنقدر من را از فضای پارک شفق ترسانده بودند که ترجیح میدادم در پارک بمانم تا به کمپ بروم. آنجا انگار آدمها را به قصد کشتن میبردند.
سمیه هم که ١٧ ساله است و پنج ماه است پاک است، از ١٣ سالگی که معتاد شده شش مرتبه تجربه ترککردن و رفتن به کمپ دارد. او میگوید: «اگر قرار به کمپرفتن بود، دیگر امکان نداشت پایم را در گداخانه بگذارم. من دنبال آینده میگردم. بعد از اینکه ٢١ روز سم زدایی کردم، توهین شنیدم، کسی فکر میکند سرانجام من چه خواهد شد؟ کمپ بومهن و رودهن بودم، کمپ بهشت کوچک بودم.
لادن ادامه میدهد: کمپ شبیه مرخصی است. بعد از یک مدت که آبها از آسیاب افتاد، دوباره ولت میکنند و باز هم جایی برای رفتن نداری.
آخرین کسی که میخواهد حرف بزند، شیرین است که هیچ دندانی ندارد و در جاییکه این زنها زندگی میکنند مسئول آشپزی است. از مچ دست تا آرنجش هم جای خودزنیهای فراوان است. با اخم و غضب نگاهم میکند. میگوید: «من از دست شما زندهها دوران آخر کارتنخوابیم را در بهشتزهرا میگذرانم. شاید مردهها کاری برایم بکنند. الان افسردگی دارم، به خاطر قرصهایی که به بهانه ترک در کمپها به من دادند، ناراحتی اعصاب و افسردگی گرفتم. بیشتر از ٢٠ بار گداخانه و زندان و کمپ رفتهام. الان پنجماه است پاکم و آشپزی و خیاطی میکنم. اما خودم و مردم را دوست ندارم. در کمپها با من کاری کردند که کسی را دوست ندارم. اگر کسی در حال افتادن باشد، هلش میدهم که بدتر بیفتد. اینها بهخاطر قرصهایی است که خوردهام. من این جامعه را دوست ندارم. کارتنخوابها دیوارها را خوب میشناسند. خوب تشخیص میدهند کدام دیوار گرمتر است، کدام دیوار سردتر و برای همین از دیوار بیزارند و کمپها پر از دیوار است. مسئولان هم برای اینکه من به جامعهاش خسارت نزنم، به من خسارت میزدند. من یک گوشه خرابهاش مینشستم و با ناموس مردم کاری نداشتم؛ اما با من کاری کردند که دزدی کردم و پایم به زندان باز شد. حالا شش ماه است پاکم و اینجا زندگی میکنم. حالم بهتر است؛ اما مطمئنم اگر از اینجا بروم دوباره زندگیام به همان روال بر میگردد…».
بوی خیار و پرتقال در سالن میپیچید و صدای خنده مهربانو را میشنوم. مادرش میگوید این بچه لابهلای آشغالها به دنیا آمده؛ اما حالا با افتخار میگویم چهار ماه است که پاک پاکم و یک لحظه کودکم را دست بهزیستی نمیدهم…».
منبع: شرق