وقتي پاي ازدواج افراد معلول به ميان ميآيد سادهترين پيشنهاد و البته بهنظر من نخستين راهكاري كه به ذهن همه افراد سالم ميرسد، اين است:«خب افراد معلول هم ازدواج كنند؛ اما نه با افراد سالم. يك فرد معلول بايد با آدمي مثل خودش ازدواج كند.
علي اكبر عباسي شاعر جواني است كه سالهاست با ذهنش زندگي ميكند. با ذهنش و با قلمش. او ناتواني و كمتوانيهاي جسمش را در نوشتههايش و در بزرگي روحش پنهان ميكند. علياكبر متولد آبان 1359 است؛ اما سالهاست كه فقط بزرگشدن روحش را جشن ميگيرد. او به تعبير ما يك معلول جسمي است اما از نگاه خودش يك انسان توانمند است، البته با تفاوتهايي كوچك… و حالا ماجراي ما و علياكبر گفتن از حق ازدواجي است كه او معقتد است از معلولان دريغ شده؛ حقي كه خودخواهي انسانهاي سالم حتي جسارت بيان كردنش را از معلولان گرفته… علياكبر به عنوان نماينده همه جوانهايي كه مثل او به خاطر شرايط جسمي ناگزيرند زندگي مشترك را فراموش كنند مهمان ماست تا از حقش براي زندگي بگويد و حتي دفاع كند.
وقتي پاي ازدواج افراد معلول به ميان ميآيد سادهترين پيشنهاد و البته بهنظر من نخستين راهكاري كه به ذهن همه افراد سالم ميرسد، اين است:«خب افراد معلول هم ازدواج كنند؛ اما نه با افراد سالم. يك فرد معلول بايد با آدمي مثل خودش ازدواج كند. يك دختر و پسر معلول وقتي در كنار هم قرار بگيرند كنار آمدن با زندگي براي هر دوي آنها سادهتر ميشود. چون نگاه هر دوي آنها به زندگي يكي است و تحمل شرايط متفاوتشان براي هر دوي آنها سادهتر است…» و هزار و يك دليل ديگر و همه از همين دست. اما از نظر من معلول كه خودم به شرايطم واقفم؛ از نظر من كه ميدانم در خيلي از شرايط به ظاهر ساده زندگي من به كمك ديگري نياز دارم اين همراهي يعني قوز بالاي قوز! خود شما فكر كنيد من معلول، همسرم هم معلول باشد اصلا چطور ميتوانيم از پس زندگي بر آييم؟! درحاليكه اگر يك آدم سالم در كنار آدم معلول قرار بگيرد هر 2 ميتوانند كمك حال هم باشند و ميتوانند دست همديگر را بگيرند تا به آخر خط برسند.
آدمهاي سالم تنها يك خطكش براي سنجش معلولها دارند. خطكش آنها فقط توان جسمي ما معلولها را ميسنجد؛ همين و بس. هيچ وقت يك آدم سالم به اين فكر نميكند كه اين جسم كمتوان، فكر دارد، روح دارد، احساس دارد و دوستداشتن را ميفهمد
هر روز سر ظهر شبكه 3 سيما برنامهاي پخش ميكند به نام به سمت خدا، بحث كارشناسان اين برنامه كه اتفاقا همه از چهرههاي نام آشنا هستند راجع به ازدواج جوانهاست. هر روز يك ساعت راجع به مشكلات ازدواج و موانعي كه سر راه جوانها براي شروع زندگي مشترك وجود دارد، بحث ميكنند. از هر دري ميگويند از اينكه چطور به جوانها كمك كنيم با اين مشكلات كنار بيايند يا حتي اينكه چطور موانع را از سر راهشان برداريم؛ اما هيچ وقت هيچ كس در اين برنامه نگفت براي ازدواج جوانهاي معلول چه كار كنيم؟! هيچ كس نگفت، چه كار كنيم تا جوانهاي معلول هم مثل همه از حق طبيعي زندگيشان برخوردار شوند. چطور تشكيل زندگي بدهند و در كنار همسرانشان زندگي كنند.
من سوالم از همه اين كارشناسان محترم اين است كه اگر روزي خداي نكرده فرزند خودشان هم شرايطي مثل من داشت؛ باز هم آنقدر بيتفاوت به ما و با قدرت به زندگي نگاه ميكردند؟! من يك ماه تمام اين برنامه را دنبال كردم چون دلم ميخواست اين كارشناسها كه همه در جايگاه خودشان خبرهاند به من معلول هم يك راهكار بدهند يا بگويند معلولان هم ميتوانند زندگي كنند و ميتوانند ازدواج كنند و اما انگار ما اصلا ديده نميشويم و زندگي در اين دنيا فقط سهم آدمهاي سالم است.
آدمهاي سالم تنها يك خطكش براي سنجش معلولها دارند. خطكش آنها فقط توان جسمي ما معلولها را ميسنجد؛ همين و بس. هيچ وقت يك آدم سالم به اين فكر نميكند كه اين جسم كمتوان، فكر دارد، روح دارد، احساس دارد و دوستداشتن را ميفهمد. هيچ وقت نميپرسند منِ علياكبر به چه فكر ميكنم و چه جور نگاهي به زندگي مشترك دارم. اصلا از زندگي مشترك چه ميخواهم؟ اما باور كنيد علياكبر و امثال علياكبر هم زندگي را دوست دارند، براي زندگيشان برنامه دارند. نگاه من به زندگي مشترك مثل خيلي از شما آدمهاي سالم در كنار هم بودن است. اينكه زن و مرد با همه وجودشان در كنار هم باشند، همراه هم باشند بدون اينكه به يكديگر نيش يا گوشه و كنايه بزنند! باور كنيد من هم از زندگي همان چيزي را ميخواهم كه يك فرد سالم ميخواهد، همين!
من يقين دارم كه يك فرد معلول مثل من، ميتواند با يك فرد سالم ازدواج كند. فرقي هم نميكند كه دختر باشد يا پسر. براي اين اطمينان هم دليل دارم؛ اول اينكه من به خدا اعتقاد دارم بيشتر از هر چيز و هر كس! به عقيده من اگر كسي آنطور كه بايد و شايد به خدا اعتقاد داشته باشد كنار آمدن با زندگي برايش خيلي راحتتر از چيزي ميشود كه ما حتي فكرش را ميكنيم؛ اما مسئله اينجاست كه اين اعتقاد براي زندگي با فرد معلول كافي است؟! آدمهاي سالم هميشه فكر ميكنند لازم است؛ اما كافي نيست. من به آنها حق ميدهم چون نگاهشان به زندگي با من معلول فرق ميكند اما من كه براي برداشتن هر قدم به خدا متكي هستم، ايمان دارم كه اعتقاد داشتن به خدا همه مشكلات زندگي را حل ميكند و همه موانع را برطرف ميكند.
من معقتدم همه آدمهاي سالم حق انتخاب دارند. حق دارند انتخاب كنند كه طرف مقابلشان سالم و سرپا باشد يا معلول و ناتوان؛ اما يك سوال بزرگ دارم پس من معلول چه؟ من حق زندگي ندارم؟! من نبايد به زندگي مشترك يا تشكيل خانواده فكر كنم؟!
آدمهاي سالم از زندگي انتظارات زيادي دارند. سعي ميكنند منطقي به ماجرا نگاه كنند و در جواب من ميگويند:«ببين علياكبر، زندگي تنها يك ارتباط عاشقانه و صميمي نيست…». اما كسي نميخواهد صداي من را بشنود، كسي نميخواهد بشنود كه من هم همين را ميخواهم، اصلا آدمي مثل من نميتواند به زندگي احساسي نگاه كند. اين اعتقادي است كه همه معلولها دارند. ببينيد اصلا من معلول بايد نگاهم به زندگي بر پايه منطق باشد نه احساس. اگر احساس به من حكم كند كه بايد همان سالهاي اول زندگي پا پس بكشم! اما اين منطق است كه به من ميگويد شرايط خود را بپذير و با آن به بهترين شكل كنار بيا. در ازدواج هم همين منطق است كه به من جرات تصميمگيري ميدهد به من و البته طرف مقابلم. اگر قرار است يك آدم سالم با علياكبر معلول زندگي كند بايد شرايط زندگي او را بفهمد بايد عاقلانه تصميم بگيرد نه از روي احساس چون اينجور احساسات دوام ندارند، هم دوام ندارند و هم اينكه به كار آدم معلول نميآيند.
از يك زاويه ديگر هم بايد به داستان نگاه كرد. وقتي دختر يا پسر سالم بخواهد به ازدواج با يك معلول فكر كند حتما اين فكر از ذهنش عبور ميكند كه تمام عمر بايد تمام بار زندگي روي دوش خودم باشد! خب اين نگاه كاملا منطقي است، اصلا شايد اصل ماجرا همين است ولي من ميخواهم به همه اين دوستان بگويم، باور كنيد بار گناهي كه ما همه عمر به دوش ميكشيم خيلي سنگينتر از بار زندگي با آدمي است كه درست مثل شما روح دارد، مثل شما احساس دارد و ميتواند فكر كند. ما آدمها حاضريم وارد زندگيهاي از پيش تعيينشده بشويم حتي به قيمت اينكه پايانش به راهروهاي دادگاههاي خانواده و طلاق ختم شود اما زير بار زندگي با آدمي كه از نظر جسمي ناتوان است نرويم! بار گناه را تمام مدت زندگي تحمل كنيم؛ اما گوشه بار فرد معلول را نگيريم و اصلا به اين فكر نكنيم كه آدمهاي معلول هم سهمي از زندگي دارند.
من معقتدم همه آدمهاي سالم حق انتخاب دارند. حق دارند انتخاب كنند كه طرف مقابلشان سالم و سرپا باشد يا معلول و ناتوان؛ اما يك سوال بزرگ دارم پس من معلول چه؟ من حق زندگي ندارم؟! من نبايد به زندگي مشترك يا تشكيل خانواده فكر كنم؟! بهنظر من حق زندگي علياكبر معلول هم اين است كه مثل همه زندگي كند و حس پدر بودن را تجربه كند. حتي سختي بكشد و با همه مشكلات زندگي مشترك دست و پنجه نرم كند ولي آدمهاي سالم اين حق را از من و امثال من گرفتهاند! مشكل آدمهاي سالم اين است كه فقط معلوليت فردي مثل من را ميبينند. نه فكر و ذكر و باطن من را. يعني به محض اينكه معلوليت را ميبينند ديگر حاضر نيستند جلوتر بروند. البته بهنظر من اين رفتار آدمهاي سالم هم دليل دارد، ببينيد ما آدمها خودخواهيم، خودخواهي اجازه نميدهد غيراز منافع خودمان به ديگري هم فكر كنيم.
خيليها به من ميگويند: «علياكبر تو حتي به تنهايي نميتواني يك ليوان آب را برداري؟! فكر نميكني اين يعني اتكاي صرف به ديگري؟ ديگري كه بيشتر از يك همسر بايد نقش مادر يا پرستار را براي تو بازي كند؟!» اما من نميفهمم چرا اين آدمها نميخواهند باور كنند كه پرستار در زندگي من نقش خودش را دارد، مادر جايگاه خودش را دارد و همسر هم جاي خودش را. باور كنيد بين ليوان آبي كه پرستار يا حتي مادرم به دست من ميدهد يك دنيا فرق است! براي فهميدن اين تفاوتها هم حتما نبايد چهارستون بدنتان سالم باشد. اما متاسفانه هيچكس حتي حاضر نيست حرفهاي من و امثال من را بشنود. خب شايد حق هم دارند به هر حال دنياي ما از هم جداست.
من آدم جسوري هستم. آنقدر جسور كه تا به حال چند بار بهخودم جرات مطرح كردن پيشنهاد ازدواج با خانمهايي كه احساس ميكردم از نظر روحيات و نگاه به زندگي با من هماهنگ هستند را مطرح كردم. البته بايد اعتراف كنم كه اين جسارت هم به دليل همان اعتقادي است كه قبلا از آن صحبت كردم. بگذريم در قبال هر كدام از اين پيشنهادها جوابهاي عجيبي شنيدم كه البته انتظارش را هم داشتم؛ اما بايد اعتراف كنم منصفانهترين جوابي كه شنيدم اين بود« كبوتر با كبوتر باز با باز»! من گلهاي از هيچكس ندارم. چون معتقدم همه آدمها حق انتخاب دارند. حق دارند كه در مورد زندگيشان تصميم بگيرند اما يك سوال بزرگ دارم از همه آدمها و اجتماعي كه به ما ياد داده در برابر حق زندگي يك آدم معلول براي زندگي به او بگوييم كبوتر با كبوتر باز با باز؛ سهم ما آدمهاي معلول از زندگي چيست؟! ما چون معلوليم بايد به مرگ فكر كنيم؟!